ماجراهای فاطمه

ساخت وبلاگ
محمد در جایش گریه می کردبرای چی برای اینکه فکر می کنه الان از پنجره یک هیولا می آید.مادر صدا ی گریه اش را شنید .کنارش آمد گفت:«عزیزم چرا گریه می کنی؟»محمد گفت:«به خواطر این پنجره فکر کنم الان یک هیولا میاد.»ماد ر او را ناز کرد و پیش او ماند تا نترسد.محمد خوابید ولی خوابی دید.دید که مردی او را می کشد ماجراهای فاطمه...ادامه مطلب
ما را در سایت ماجراهای فاطمه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : majarahaa بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 20:45

ماجراهای فاطمه...
ما را در سایت ماجراهای فاطمه دنبال می کنید

برچسب : مدرسه,مدرسة الحب,مدرسه موشها,مدرسه ایتالیایی,مدرسه مولانا,مدرسه اینورس,مدرسة المشاغبين,مدرسه حقانی,مدرسه علوی,مدرسه به انگلیسی, نویسنده : majarahaa بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 29 مهر 1395 ساعت: 11:12

 امروز محمد خیلی خوشحال است چون به مهد کودک می رود. مادر محمد او را به مهد کودک برد و وبه مدیر مهد کودک مدیر گفت:«محمد جان !اینجا کنار دوستانت باش .» ـ باشد. وقتی مدیر مهد کودک رفت ناگهان ...یک سوسک بزرگ آمد. محمد  و دوستانش ترسیدند ولی بعد به خودش گفت:«من دیگر بزرگ شدم،چرا باید بترسم.» بعد با کفشش سوسک را کشت. وقتی معلم آمد و از کار محمد با خبر شد ؛به او هدیه داد و محمد از معلم خود یعنی مهدیه خانم تشکّر کرد. ماجراهای فاطمه...ادامه مطلب
ما را در سایت ماجراهای فاطمه دنبال می کنید

برچسب : مهد کودک,مهد کودک به انگلیسی,مهد کودک بادبادک,مهد کودک تیام,مهد کودک راه رشد,مهد کودک کندو,مهد کودک امید فردا,مهد کودک دنیای نوابغ اصفهان,مهد کودک نمو,مهد کودک سفارت انگلیس, نویسنده : majarahaa بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 9:03

با سلام

من تازه به جمع وبلاگ نویسها پیوستم. خیلی خوشحالم

مرا با نظراتتان کمک کنید.

ماجراهای فاطمه...
ما را در سایت ماجراهای فاطمه دنبال می کنید

برچسب : خوش آمد گویی,خوش آمد گویی به زبان انگلیسی,خوش آمد گویی به زبان شعر,خوش آمد گویی شعر,خوش آمد گویی در,خوش آمدگویی برای وبلاگ,خوش آمدگویی متحرک,خوش آمد گویی در وبلاگ,خوش آمد گویی کربلا,خوش آمد گویی اول مهر, نویسنده : majarahaa بازدید : 16 تاريخ : جمعه 19 شهريور 1395 ساعت: 5:33

محمد پسری هفت ساله است .او با مادر ،پدر و خواهرش فاطمه زندکی می کند . او و خانواده اش قبل از ظهر برای خرید لباس عید سوار ماسین می شود.                                                در راه محمد می خوابد و بعد از یک ساعت بیدار می شود. ناراحت می شود که مادرش نیست برای همین زار زار گریه میکند در ماشین را باز    می کند و  برای پیدا کردن  مادرش راه می افتد. وقتی به فروشگاه رفت به یک دزد رسید سلام کرد و گفت:«آقا من مادرم را گم کردم می شود به من کمک کنید؟» ولی آن مرد که دزد بود از او کمک خواست . دزد او را به خانه اش برد و او را زندانی کرد. محمد از او یک توپ خواست ،د ماجراهای فاطمه...ادامه مطلب
ما را در سایت ماجراهای فاطمه دنبال می کنید

برچسب : فروشگاه بزرگ اکسیر,فروشگاه بزرگ پارس,فروشگاه بزرگ ایرانیان,فروشگاه بزرگ اینترنتی,فروشگاه بزرگ,فروشگاه بزرگ آریا,فروشگاه بزرگ موبایل,فروشگاه بزرگ ايرانيان,فروشگاه بزرگ بی نی سی,فروشگاه بزرگ شرق, نویسنده : majarahaa بازدید : 4 تاريخ : جمعه 19 شهريور 1395 ساعت: 5:33